مسعود سعد سلمان. شاعر قرن پنجم:
ای ابر چراست روز و شب چشم تو تر
وی فاخته زار چند نالی به سحر
ای لاله چرا جامه دریدی در بر
از یار جدایید چو مسعود مگر
زان خرمن گل
حاصل
ما دامن چیده است
زان سیب ذقن قسمت ما دست بریده است
ما را ز شب وصل چه حاصل که تو از نــاز
تا بــاز کنی بنـد قبـا صبح دمیده است
چون خضر شود سبز به هر جا که نهد پای
هر سوخته جانی که عقیق تو مکیده است
ما در چه شماریم ؛ که خورشید جهــانتــاب
گردن به تماشای تو از صبح کشیده است
شــد عمــر و نشـد سیــر دل مــا ز تپیدن
این قطره ی خون از سر تیغ که چکیده است
عمــری اسـت خبـــر از دل و دلــدار نـــدارم
بـا شیشــه پریـزاد مــن از دسـت پریده است
صــائــب چه کنـی پــای طـلـب آبلـه فرســود
هر کس به مقامی که رسیده است، رسیده است
دگـر از درد تنهـایی بـه جـانم یـار می باید دگـر تلخسـت کامم، شـربت دیدار می باید
ز جام عشق او مستـم، دگر پنــدم مـده ناصح نصیحت گوش کردن را، دل هشیار می باید
مرا امید بهبودی نماندست ای خوش آن روزی که می گفتـم علاج ایـن دل بیمـار می باید
بهـایی بـارهـا ورزید عشق، امــا جنـونش را نمی بایست زنجیری، ولی این بار می باید
از باد صبا دلم چو بوی تو گرفت بگذاشت مرا و جستجوی تو گرفت
اکنون ز من خسته نمی آرد یاد بــوی تو گرفته بود، خوی تـو گرفت
بگـذار تا بگریـیـم چون ابر در بهــاران
کز سنـگ نـاله خیـزد روز وداع یـاران
هر کو شراب فـرقت روزی چشیـده باشد
داند که سخت باشـد قطع امیـدواران
با ساربان بگویید احــوال آب چشمـم
تا بر شتر نبندد محمل بـه روز بــاران
بگذاشتند ما را در دیـده آب حســرت
گریـان چـو در قیــامت چشــم گناهکــاران
ای صبـح شب نشینان جانم به طاقت آمد
از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران
چندین که برشمردم از ماجرای عشقت
انــدوه دل نـگفتــم الـا یک از هـــزاران
سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل
بیـرون نمیتــوان کـرد الا به روزگــاران
چندت کنم حکایت شـرح ایــن قدر کفـایت
باقی نمیتوان گفت الا به غمگساران
زان یـــار دلنـــوازم شـکـریـســـت بــا شکــایـت
گـر نـکتــه دان عشقی بشنــو تـو ایـن حکـایـت
بــی مــزد بود و منـت هـــر خـدمتـی که کـردم
یـــا رب مبـــاد کـس را مخــدوم بی عـنــایت
رنــدان تشنـه لب را آبـی نمـیدهــد کــس
گــویی ولی شنــاسـان رفـتـنــد از ایــن ولایــت
در زلف چـون کمنــدش ای دل مـپـیــچ کـان جـا
سـرهـا بـریــده بیـنـی بی جــرم و بی جنــایـت
چشمت به غمزه ما را خون خورد و میپسندی
جــانـا روا نبــاشــد خــون ریـــز را حمــایت
در ایـن شـب سیــاهـم گـم گـشـت راه مقصود
از گـوشــهای بــرون آی ای کــوکـب هــدایــت
از هــر طــرف کــه رفتــم جــز وحشتـم نیفزود
زنــهار از ایــن بیــابـان ویـن راه بینهــایـت
ای آفتــاب خــوبــان میجــوشـــد انــدرونــم
یـک ســاعتــم بــگنـجـــان در ســایه عنــایـت
این راه را نهـــایت صــورت کجــا تـــوان بسـت
کـش صد هــزار منزل بیــش است در بــدایت
هــر چنــد بـــردی آبـــم روی از درت نـتــابــم
جــور از حبـیـب خوشتــر کــز مــدعی رعایـت
عشقت رسد به فریـاد ار خود به سان حـافظ
قــرآن ز بــر بـخـوانـی در چــارده روایــت
ترکیب بند محتشم کاشانی،شاعر قرن دهم:
باز این چه شورش است که در خلق عالم است
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتـم است
بـاز این چه رستخیـز عظیـم است کـز زمین
بی نفخ صور خـاستـه تا عرش اعظم است
ایـن صبــح تــیــره بــاز دمیــد از کجــا کــزو
کار جهان و خلق جهان جمله در هم است
گـویـــا طـلـوع میکنــد از مغـــرب آفـتــــاب
کاشــوب در تــمـامـی ذرات عـالـــم است
گر خــوانــمش قیـــامــت دنیــا بعیــــد نیست
این رستخیز عام که نامش محرم است
در بــارگاه قـدس کــه جای ملال نیست
سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است
جن و ملـک بر آدمیــان نـوحـه مـیکنـنـد
گویــا عــــزای اشــرف اولـاد آدم اسـت
خورشیــد آسمـان و زمین نور مشرقین
پــروردهی کنـــار رســــول خـدا حسیـــن
کشتی شکست خوردهی طوفان کربلا
در خاک و خون طپیده میدان کربلا
گر چشم روزگار به رو زار میگریست
خون میگذشت از سر ایوان کربلا
نگرفت دست دهر گلابی به غیر اشک
زآن گل که شد شکفته به بستان کربلا
از آب هم مضایقه کردند کوفیان
خوش داشتند حرمت مهمان کربلا
بودند دیو و دد همه سیراب و میمکند
خاتـم ز قحط آب سلیـمـان کربلا
زان تشنگان هنوز به عیوق میرسد
فریــاد العطــش ز بـیــابــان کربـلا
آه از دمی که لشگر اعدا نکرد شرم
کردند رو به خیمهی سلطان کربلا
آن دم فلک بر آتش غیرت سپند شد
کز خوف خصم در حرم افغان بلند شد
کاش آن زمان سرادق گردون نگون شدی
وین خـرگه بلنـد ستون بیستون شدی
کاش آن زمان درآمدی از کوه تا به کوه
سیل سیه که روی زمین قیرگون شدی
کاش آن زمان ز آه جهان سوز اهل بیت
یک شعلـهی برق خرمن گردون دون شدی
کاش آن زمان که این حرکت کرد آسمان
سیمابوار گوی زمین بیسکون شدی
کاش آن زمان که پیکر او شد درون خاک
جان جهانیـان هـمه از تن برون شدی
کاش آن زمان که کشتی آل نبی شکست
عالم تمــام غــرقه دریـای خون شدی
آن انـتـقــــام گــــر نفـتـــادی بــروز حشــر
با این عمل معـاملهی دهـر چون شدی
آل نبـی چــو دسـت تــظـلم بــرآورند
ارکــان عــرش را بـه تـلـاطـم درآورند
بر خوان غم چو عالمیان را صلا زدند
اول صلـا به سلسلهی انبیــا زدند
نوبت به اولیا چو رسید آسمان طپید
زان ضربتی که بر سر شیر خدا زدند
آن در که جبرئیل امین بود خادمش
اهل ستم به پهلوی خیرالنسا زدند
بس آتشـی ز اخگـر المـاس ریزهها
افـروختنـد و در حسـن مجتبی زدند
وانگه سرادقی که ملک مجرمش نبود
کندنـد از مدینه و در کــربــلا زدند
وز تیشهی ستیزه در آن دشت کوفیان
بس نخله از گـلـشـن آل عبــا زدند
پس ضربتی کزان جگر مصطفی درید
بر حلق تشنهی خلف مرتضی زدند
اهل حرم دریده گریبان گشوده مو
فـریــاد بـــر در حـــرم کبریــا زدند
روحالامین نـهاده به زانـو سر حجاب
تاریک شد ز دیدن آن چشـم آفتاب
چون خون ز حلق تشنهی او بر زمین رسید
جوش از زمین بذروه عرش برین رسید
نزدیک شد که خانهی ایمان شود خراب
از بس شکستها که به ارکان دین رسید
نخــل بلـنــد او چــو خسان بــر زمین زدند
طوفـان به آسمـان ز غبــار زمین رسید
باد آن غبــار چـون به مزار نبی رساند
گرد از مدینـه بر فلــک هفتمیــن رسید
یکبـاره جـامـه در خـم گردون به نیل زد
چون این خبر به عیسی گردون نشین رسید
پر شد فلـک ز غلـغله چون نوبت خروش
از انبـیــا بـه حضـرت روحالامیــن رسیـد
کرد این خیال وهم غلط که ارکان غبار
تا دامن جلال جهان آفرین رسید
هست از ملال گرچه بری ذات ذوالجلال
او در دلست و هیچ دلی نیست بیملال
ترسم جزای قاتل او چون رقم زنند
یک بار ه بر جریدهی رحمت قلم زنند
ترسم کزین گناه شفیعان روز حشر
دارند شرم کــز گنـه خلق دم زنند
دست عتاب حق به در آید ز آستین
چون اهل بیت دست در اهل ستم زنند
آه از دمی که با کفن خونچکان ز خاک
آل علی چو شعلهی آتش علم زنند
فریاد از آن زمان که جوانان اهل بیت
گلگون کفن به عرصهی محشر قدم زنند
جمعی که زد بهم صفشان شور کربلا
در حشر صف زنان صف محشر بهم زنند
از صــاحب حــرم چه توقع کنند باز
آن ناکسان که تیغ به صید حرم زنند
پس بر سنان کنند سری را که جبرئیل
شوید غبار گیسویش از آب سلسبیل
روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار
خورشید سر برهنه برآمد ز کوهسار
موجی به جنبش آمد و برخاست کوه
ابری به بارش آمد و بگریست زار زار
گفتی تمام زلزله شد خاک مطمن
گفتی فتــاد از حرکــت چــرخ بیقـرار
عرش آن زمـان بـه لرزه درآمد که چرخ پیر
افتاد در گمـان کـه قیـامت شد آشکار
آن خیمهای که گیسوی حورش طناب بود
شد سرنگون ز باد مخـالف حباب وار
جمعی که پاس محملشان داشت جبرئیل
گشتند بی عماری محمل شتر سوار
با آن که سر زد آن عمل از امت نبی
روحالامین ز روح نبی گشت شرمسار
وانگه ز کوفه خیل الم رو به شام کرد
نوعی که عقل گفت قیامت قیام کرد
بــر حـربـگــاه چــون ره آن کـاروان فتاد
شور و نشــور واهمه را در گمان فتاد
هم بانگ نوحه غلغله در شش جهت فکند
هم گریه بر ملایک هفت آسمان فتاد
هرجا که بود آهوئی از دشت پا کشید
هرجا که بود طایری از آشیان فتاد
شـد وحشتی که شور قیامت بباد رفت
چون چشم اهل بیت بر آن کشتگان فتاد
هر چند بر تن شهدا چشم کار کرد
بر ز خمهای کاری تیغ و سنان فتاد
ناگاه چشــم دختـر زهرا در آن میان
بر پیـکر شــریف امـــام زمــان فتاد
بیاختیار نعرهی هـذا حـسـیــن زود
سر زد چنانکه آتش ازو در جهان فتاد
پس با زبان پر گله آن بضعةالرسول
رو در مدینه کرد که یا ایهاالرسول
این کشتهی فتاده به هامون حسین توست
وین صید دست و پا زده در خون حسین توست
این نخل تـر کــز آتش جــان سوز تشنگی
دود از زمین رسانده به گردون حسین توست
این ماهی فتاده به دریای خـون که هست
زخم از ستاره بر تنش افزون حسـین توست
این غرقه محیط شهـادت کـه روی دشت
از موج خون او شده گلگون حسین توست
این خـشـک لب فتــاده دور از لب فرات
کز خون او زمین شده جیحون حسین توست
این شاه کم سپا ه که با خیل اشگ و آه
خرگاه زین جهان زده بیرون حسین توست
این قالب طپان که چنین مانده بر زمین
شاه شهید ناشده مدفون حسیـن توست
چون روی در بقیع به زهــرا خطاب کـرد
وحش زمین و مـرغ هــوا را کباب کرد
کای مونس شکسته دلان حال ما ببین
ما را غریب و بی کس و بیآشنا ببین
اولاد خویش را که شفیعـان محشرند
در ورطهی عقــوبت اهـل جفا ببین
در خلد بر حجاب دو کون آستین فشان
واندر جهان مصیبت ما بر ملا ببین
نی ورا چو ابر خروشـان به کربلا
طغیان سیل فتنــه و مــوج بلا ببین
تنهای کشتگان همه در خاک و خون نگر
سرهای سروران همه بر نیزهها ببین
آن سر که بود بر سر دوش نبی مدام
یک نیزهاش ز دوش مخالف جدا ببین
آن تن که بود پرورشش در کنار تو
غلطان به خاک معرکهی کربلا ببین
یــا بضـعـة الرســول ز ابن زیاد داد
کو خاک اهل بیت رسالت به باد داد
خاموش محتشم که دل سنـگ آب شد
بنیاد صـبر و خــانهی طــاقت خـراب شد
خاموش محتشم که ازین حرف سـوزناک
مـــرغ هــوا و مــــاهی دریـــا کبــاب شد
خاموش محتشم که ازیــن شـعر خونچکـان
در دیدهی اشگ مستمعـان خون ناب شد
خاموش محتشـم که ازیــن نـظـم گریه خیز
روی زمین بـه اشــگ جگـرگون کبـاب شد
خاموش محتشم که فلک بس که خون گریست
دریـا هـزار مرتــبــه گلگــون حبـــاب شد
خاموش محتشم که بســوز تـو آفتــاب
از آه سـرد مــاتمیــان مــاهتــاب شد
خاموش محتشـم که ز ذکر غم حسیـن
جبـریــل را ز روی پیامــبر حجــاب شد
تا چـرخ سفــله بود خطائی چنین نکرد
بـر هیــچ آفریــده جفــائی چنیـن نکرد
ای چرخ غافلی که چه بیداد کردهای
وز کین چها درین ستم آبــاد کردهای
بر طعنت این بس است که با عترت رسول
بیداد کرده خصم و تو امداد کردهای
ای زاده زیاد نـکـرداست هیـچ گه
نمرود این عمل که تو شداد کردهای
کام یزید دادهای از کشتن حسین
بنگر که را به قتل که دلشاد کردهای
بهر خسی که بار درخت شقاوتست
در باغ دین چه با گل و شمشاد کردهای
با دشمنان دین نتوان کرد آن چه تو
با مصطفی و حیدر و اولاد کردهای
حلقی که سوده لعل لب خود نبی بر آن
آزردهاش بــه خنـجــر بیـداد کردهای
ترسم تو را دمی که به محشر برآورند
از آتش تو دود به محشر درآورند
سلـسـله مــوی دوســت حلـــقــه دام بــلـاست
هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست
گــر بزننـــدم بـــه تیـــغ در نــــظرش بــــیدریــغ
دیـدن او یـک نظر صــد چــو منش خونــبهــاست
گــر بــرود جـــان مـــا در طلــب وصـــل دوســت
حیف نباشد که دوست دوستتر از جان ماست
دعــوی عشـــاق را شــــرع نــخـــواهــد بیــــان
گــونــــه زردش دلیـــل نـــالــه زارش گـــواسـت
مــایــه پرهیـــزگـــار قـــوت صبــرســـت و عقــل
عقل گـرفتـــار عـشـق صبـــر زبـــون هـــواسـت
دلشـــدهٔ پـــای بنــــد گــــردن جـــان در کـمنــد
زهـرهٔ گفـتــار نه کایـن چـه سبب وان چـراست
مـــالــک مـــلـک وجـــود حـــاکـــم رد و قـبـــول
هر چــه کند جور نیسـت ور تو بنــالی جفاست
تیــــغ بــرآر از نیـــام زهــــر بــرافکن بــه جـــام
کـــز قبـــل مـــا قبــول وز طــرف مـــا رضـاست
گــر بنــوازی به لــطف ور بــگــدازی بـــه قهـــر
حکــم تــو بــر مــن روان زجــر تو بر من رواست
هــر کــه بـــه جـــور رقیب یـا به جفـــای حبیب
عهـــد فرامــش کنـــد مـــدعــی بـیوفــاسـت
سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکـوست
گـو همـه دشنام گو کـز لب شیــرین دعــاست
بــاد آمــد و بــوی عنـبـــر آورد بــادام شــکوفه بر ســـر آورد
شــاخ گـل از اضطــراب بلبـل بــا آن همــه خـار ســر درآورد
تــا پـای مبـــارکش ببــوســم قــاصـد کــه پیــام دلـبـــر آورد
ما نـامـه بدو سـپــرده بـودیـم او نـــافــه مشــک اذفـــر آورد
هـرگـز نشنیــدهام کـه بــادی بتـوی گلـی از تو خوشتر آورد
کــس مثـل تو خوبـروی فرزند نشنیـد کــه هیــچ مــادر آورد
بیچاره کســی کـه در فراقـت روزی بـــه نمــــاز دیــــگر آورد
سعدی دل روشنت صدف وار هر قطــره که خورد گوهر آورد
شیــرینـی دختــران طبــعـت شــور از مـتـمیـــزان بــــرآورد
شاید که کند به زنـده در گور در عهـد تو هر که دختــر آورد
یـک روز بــه شیــدایی در زلــف تو آویـزم
زان دو لـب شیرینـت صــد شور بــرانگیزم
گر قـصد جفـا داری اینک من و اینـک سـر
ور راه وفــا داری جــان در قـدمـــت ریــزم
بس توبه و پرهیزم کز عشق تو باطل شد
من بعـد بــدان شــرطم کز تــوبه بپرهیـزم
سیــم دل مسکینـم در خاک درت گم شد
خاک سـر هر کویـی بـی فایــده میبیــزم
در شهر به رسوایی دشمـن به دفـم بـرزد
تــا بــر دف عشــق آمـــد تیــر نـظـر تیــزم
مجنــون رخ لیـلـی چـون قیس بنـی عـامر
فرهــاد لب شیریـن چـون خسـرو پــرویـزم
گفتی به غمم بنشین یا از سر جان برخیز
فـرمــان برمــت جانــا بنـشینـم و بــرخیـزم
گــر بی تو بــود جنــت بــر کنـگـره ننشینم
ور بــا تــو بـــود دوزخ در سـلـسـلـه آویــزم
با یــاد تو گر سـعـدی در شعر نمیگنـجــد
چون دوسـت یگـانـه شد با غیــر نیـامیــزم