خدایا شکرت...



پروردگارا
داده هایت،نداده هایت و گرفته هایت را شکر می گویم
چون داده هایت نعمت، نداده هایت حکمت و گرفته هایت امتحان است



عزیزم خوش اومدی...

 

خبر رسیده چشم و دلم میخواد دوباره با اومدنش به اینجا روشن بشه...

خیلی وقت بود منتظرش بودم ولی نیومد...

الانم شاید برای آخرین بار باشه که قدم رو چشمام میذاره...

ولی همین یکبارم برکتیه برام...

خیلی سوت و کور شده بود اینجا ولی وقتی بیاد صفا میاره تو وبلاگی که یه روزی واسه نشون دادن عشقم براش ساختم...

الهی همیشه سلامت باشه...

این روزا حالم خیلی بده چون عطر جدایی زندگیمو پر کرده...

کاشکی اون شاد و خندون باشه همیشه...

عزیزم دیر اومدی ولی خوش اومدی،قدم رو چشمام گذاشتی...

اینم یه شاخه گل بیاد قدیما:

پی نوشت:

اگرچه خرمن عمرم غم تو داد به باد

به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم

یه غریبه هرچی باشه یه غریبه س............

 

یکی بود یکی نبود

     زیر این سقفه کبود

                یه غریبه آشنا

                          دل و جونمو ربود

                                    اینجوری نگام نکن

                                             گل یاس مهربون

                                                       اون غریبه خودتی

                                                                همیشه با من بمون

 

         پی نوشت:

   اومد از راه

        با من آشنا شد

             با تموم خستگی هاش با من هم صدا شد

                خونه ی دل از محبت گرم و با صفا شد

                     به غرور گذشته رسیدم

                        به هوای گذشته پریدم

                           چی بگم

                             ندونستم که غریبه

                               هر چی باشه یه غریبه ست

                               ندونسته دلم رو به غریبه سپردم

                               اون غریبه رو ساده شمردم

                             گول چشم سیاهش رو خوردم

                            رفت از این شهر

                           که دلم رو به خون بکشونه

                         که جونم رو به لب برسونه

                       جای دیگه آتیش بسوزونه..

                     ندونستم که غریبه

                  هر چی باشه

              یه غریبه ست....

           ندونستم

       که غریبه ....

   هر چی باشه یه غریبه ست..............

توبه....

emam-ali

سوختن وساختن

 

هرم نگاه تو اگر هم رسید،قصد نگاهم همه دیوار بود

سوختنم را که تو دیدی، ولی، کار تو از این همه انکار بود

خیره به چشمانت اگر می شوم، در قفس ثانیه ها مانده ام

ثانیه ها رفت و نگاهم به در، منتظرلحظه ی دیوار بود

رفتی و در پشت در بسته ای، ماندم و در یافتم این نکته را

آنچه که در خلوت تنهایی ام، نیست دگر، فرصت تکرار بود

مرثیه هر شب تنهایی ام، سوختن و سوختن و سوختن

پرده آغاز از این ماجرا،تا به سرانجام پدیدار یود

زلف رها، چشم خمار است و من، من که به چشمان تو آغشته ام

پشت همه شوق به خون خفته ام،ماه دلم، دست تو در کار بود

پشت نگاهم همه تصویر توست، پیش دلم ترس از این انزوا

آیینه در آیینه و حکم من، از همه ی عمر که تکرار بود

آقا بیا....


 

گاهی اگر با ماه صحبت كرده باشی

 

از ما اگر پيشش شكايت كرده باشی

 

گاهی اگر در چاه مانند پدر آه

 

اندوه مادر را حكايت كرده باشی

 

گاهی اگر زير درختان مدينه

 

بعد از زيارت استراحت كرده باشی

 

گاهی اگر بعد از وضو مكثی كنی تا

 

آيينه يي را غرق حيرت كرده باشی

 

در سال های سال دوری و صبوری

 

چشم انتظاری را شفاعت كرده باشی

 

حتی اگر بی آن كه مشتاقان بدانند

 

گاهی نمازی را امامت كرده باشی

 

يا در لباس ناشناسی در شب قدر

 

از خود حديثی را روايت كرده باشی

 

يا در ميان كوچه های تنگ و خسته

 

نان و پنير و عشق قسمت كرده باشی

 

پس بوده يی و هستی و می آيی از راه

 

تا حق دل ها را رعايت كرده باشی

 

پس مردمك های نگاه ما عقيم اند

 

                                      

                                        تو حاضری بی آن كه غيبت كرده باشی!

نغمه مستشار نظامی

فقیرانه

 

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه ی کوچکش را به یک ده برد تا

به او نشاندهد مردمی که

در آنجا زندگی میکنند، چقدر فقیر هستند.

آنها یک روز و یک شب را در خانه ی محقر یک روستایی به سر بردند.

در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید:

نظرت در موردمسافرتمان چه بود؟

پسر پاسخ داد: عالی بود پدر!

پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟

پسر پاسخ داد: فکر می کنم!

و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟

پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت:

فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا.

ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رود خانه ای دارند که نهایت ندارد.

ما در حیاطمان فانوسهایی تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.

 حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست!

در پایان حرفها ی پسر، زبان مرد بند آمده بود.

پسر اضافه کرد: متشکرم پدر که به من نشان دادی ما

 واقعا چقدر فقیر هستیم!

احوال من سگیست...

 

dar shahr por shode ast k ahvale man sagist...are hale man sagist...dandane jomlehaye khodam ra keshideam...namo nahado faelo af"ale man sagist...harshab mara b saate sag kook mikonan...har sobh"dam setareye eghbale man sagist...taghvime roozegar varagh mikhorad vali...male shoma kabootario male man sagist...darnd mardo zan b rooye man sang mizanan...barkhorde shahr ba mano amsale man sagist...

آموخته هایم...

 

یاد گرفتم که:

1. با احمق بحث نکنم و بگذارم در دنیای احمقانه خویش خوشبخت زندگی کند

2. با وقیح جدل نکنم چون چیزی برای از دست دادن ندارد و روحم را تباه می کند

3. از حسود دوری کنم چون حتی اگر دنیا را هم به او تقدیم کنم باز هم از من بیزار خواهد بود

4. تنهایی را به بودن در جمعی که به آن تعلق ندارم ترجیح دهم

 

 

باز ه عشق...

 

 

گفته بودم که دگر عشق نورزم به کسی

مهر نورزم به کسی

سخن از صدق نیارم به میان

دگر از عهد و وفا هیچ نگویم به بیان

چه کنم باز دلم تنگ است

دل من تنگ دلی یکرنگ است

دل اگر تنگ نگردد سنگ است

دل اگر عشق نورزد ننگ است

دل من عشق نورزد مرده است

دل من مهرنورزد مرده است

دلکم عاشق شو ، مهربورز ، هیچ نترس

تو اگر عشق نورزی چه کنی ؟؟؟؟؟؟؟

هیچ نترس

زندگی رسم خوشایند وفاداری و عشق

زندگی رسم خوشایند پرش ، با پر عشق 

دوستی یعنی عشق

مهربانی عشق است

یکدلی یعنی عشق

زندگانی عشق است...

 

گـل سـرخـی بـرای مـحـبـوبـم . . .

 


" جان بلانکارد " از روي نيمکت برخاست لباس ارتشي اش را مرتب کرد و به تماشاي انبوه مردم که راه خود را از ميان ايستگاه بزرگ مرکزي پيش مي گرفتند مشغول شد . او به دنبال دختري مي گشت که چهره او را هرگز نديده بود اما قلبش را مي شناخت دختري با يک گل سرخ .

از سيزده ماه پيش دلبستگي‌اش به او آغاز شده بود. از يک کتابخانه مرکزي در فلوريدا, با برداشتن کتابي از قفسه ناگهان خود را شيفته و مسحور يافته بود, اما نه شيفته کلمات کتاب بلکه شيفته يادداشت هايي با مداد, که در حاشيه صفحات آن به چشم مي‌خورد. دست خطي لطيف که بازتابي از ذهني هوشيار و درون بين و باطني ژرف داشت. در صفحه اول " جان" توانست نام صاحب کتاب را بيابد: "دوشيزه هاليس مي نل" . با اندکي جست و جو و صرف وقت او توانست نشاني دوشيزه هاليس را پيدا کند.

" جان " براي او نامه اي نوشت و ضمن معرفي خود از او درخواست کرد که به نامه نگاري با او بپردازد . روز بعد جان سوار کشتي شد تا براي خدمت در جنگ جهاني دوم عازم شود .در طول يکسال و يک ماه پس از آن , آن دو به تدريج با مکاتبه و نامه نگاري به شناخت يکديگر پرداختند. هر نامه همچون دانه اي بود که بر خاک قلبي حاصلخيز فرو مي افتاد و به تدريج عشق شروع به جوانه زدن کرد...

" جان " درخواست عکس کرد ولي با مخالفت " ميس هاليس " روبه رو شد . به نظر هاليس، اگر " جان " قلبا به او توجه داشت ديگر شکل ظاهري اش نمي توانست براي او چندان با اهميت باشد . ولي سرانجام روز بازگشت " جان " فرارسيد آن ها قرار نخستين ملاقات خود را گذاشتند : 7 بعدظهر در ايستگاه مرکزي نيويورک. هاليس نوشته بود : تو مرا خواهي شناخت از روي گل سرخي که بر کلاهم خواهم گذاشت .

بنابراين راس ساعت 7 بعدالظهر " جان " به دنبال دختري مي گشت که قلبش را سخت دوست مي داشت اما چهره اش را هرگز نديده بود . ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنويد :

" زن جواني داشت به سمت من مي‌آمد, بلند قامت و خوش اندام, موهاي طلايي‌اش در حلقه‌هاي زيبا کنار گوش‌هاي ظريفش جمع شده بود , چشمان آبي رنگش به رنگ آبي گل ها بود , و در لباس سبز روشنش به بهاري مي مانست که جان گرفته باشد . من بي اراده به سمت او قدم برداشتم , کاملا بدون توجه به اين که او آن نشان گل سرخ را بر روي کلاهش ندارد . اندکي به او نزديک شدم . لب هايش با لبخند پرشوري از هم گشوده شد , اما به آهستگي گفت " ممکن است اجازه دهيد عبور کنم ؟ " بي‌اختيار يک قدم ديگر به او نزديک شدم ودر اين حال ميس هاليس را ديدم . تقريبا پشت سر آن دختر ايستاده بود زني حدودا 40 ساله با موهاي خاکستري رنگ که در زير کلاهش جمع شده بود . اندکي چاق بود و مچ پايش نسبتا کلفتش توي کفش هاي بدون پاشنه جا گرفته بودند

دختر سبز پوش از من دور مي شد , من احساس کردم که بر سر يک دوراهي قرارگرفته ام . از طرفي شوق وتمنايي عجيب مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا ميخواند و از سويي علاقه اي عميق به زني که روحش مرا به معناي واقعي کلمه مسحور کرده بود , به ماندن دعوتم مي کرد .

او آن جا ايستاده بود با صورت رنگ پريده و چروکيده اش که بسيار آرام و موقر به نظر مي رسيد وچشماني خاکستري و گرم که از مهرباني مي درخشيد . ديگر به خود ترديد راه ندادم . کتاب جلد چرمي آبي رنگي در دست داشتم که در واقع نشان معرفي من به حساب مي آمد , از همان لحظه فهميدم که ديگر عشقي در کار نخواهد بود , اما چيزي به دست آورده بودم که ارزشش حتي از عشق بيشتر بود , دوستي گرانبهايي که مي توانستم هميشه به آن افتخار کنم .


به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را براي معرفي خود به سوي او دراز کردم . با اين .وجود وقتي شروع به صحبت کردم از تلخي ناشي از تاثري که در کلامم بود متحير شدم .

من " جان بلانکارد" هستم و شما هم بايد دوشيزه مي نل باشيد . از ملاقات شما بسيار خوشحالم . ممکن است دعوت مرا به شام بپذيريد؟ چهره آن زن با تبسمي شکيبا از هم گشوده شد و به آرامي گفت: فرزندم من اصلا متوجه نمي‌شوم! ولي آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که اين گل سرخ را روي کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کرديد بايد به شما بگويم که او در رستوران بزرگ آن طرف خيابان منتظر شماست .
او گفت که اين فقط يک امتحان است !

تحسين هوش و ذکاوت ميس مي نل زياد سخت نيست !

www.Iranvij.ir | گروه اینترنتی ايران ويج ‌


طبيعت حقيقي يک قلب تنها زماني مشخص مي شود که به

چيزي به ظاهر بدون جذابيت پاسخ بدهد .