آشنای غریبه

سلام اشنای غریبه

4 سال میگذره از زمان کنکورم

از زمانی که با تو اشنا شدم

نمیدونم اصن به این وبلاگ سرمیزنی یا نه

اما خب دوس دارم از ته دلم بهت بگم که خیلی پستی

:)))

میپرسی چرا ؟

واسه حرفای مفتی که رفتی پشت سرمن زدی

اصلا ادم مهم نیستیا

دوس داشتنتم توهمی بیش برام نبود اما خب همین توهم من باعث شد کلی خرکیف بشی و تا سال ها برای خود ببری و بدوزی و ذوق کنی که اره فلانی دوسم داشت

هه

نه داداش

من اصن ندیده بودمت که بخوام دوست داشته باشم

اصن نمیشناختمت

تو فقط یه دانشجوی سال اول پزشکی بودی و من عاشق رشته پزشکی

اهان

اره

الان متوجه میشی که واسع چی توهم زدم که میخوامت و توم چندسالی باش خوش بودی

شرمنده دیگه گفتم بگم رو دلم نمونه تو رو هم ازین توهم بیارم بیرون اخه اگه ازین ببعد چیزی جایی بگی پشت سرت بهت خواهند خندید

:)))))

اوادفسسسس

آشنای غریبه

جندروزی کمی خوشحالم

خوشحالم که میتونم ببینمش

عکسای مختلف و با لباسای مختلف

من ویچت رو خیلی دوس دارم!

 ای آشنای غریبه دلم برات تنگ شده

 

ای کاش برمیگشتی ...

مخاطب خاص

 این چندوقت یادش داره کولاک میکنه

در حدی که از بس فکرم مشغوله شبا خواب نمیرم

سخته شماره داشته باشی

ایمیل داشته باشی

وبلاگ داشته باشی

ولی نتونی حتی ی خبر ازش بگیری

چون بهش قول دادی

سخته بفهمی بچه بودی و اشتباه کردی

سخنه بفهمی تو یه مقطعی از زمان عقلتو ازدست دادی

و یچیزایی که نباید میگفتی رو گفتی

ی حرفایی که اثر مخرب شدیدی داشتن رو خیلی راحت به زبون اوردی

یه رفتارایی که بجای محبت باعث نفرت شدن و انجام دادی

خیلی بچگی کردم واقعا نفهمیدم دارم چیکار میکنم

به این چیزا که فکر میکنم درونم آتیش میگیره

و آرزو میکنم که زمان به عقب برگرده

که دیگه اون اشتباهاتو تکرار نکنم

ولی...

سخته...

خیلی سخته...

سخته که نشه اشتباه رو جبران کرد

یا نه بهتر بگم سخته که بهت فرصت ندن اشتباهتو جبران کنی

و تا ابد به خاطر همون اشتباه خودتو سرزنش کنی

این چندوقت دارم به این فکر میکنم که آیا راه جبرانی هست؟

ولی به هیچ جوابی نمیرسم...

 

آشناتر از یک غریبه

عشق واقعی عشق است که بی چشمداشت ارزانی شود
و عاشق واقعی کسی است که هر چه دارد می بخشد.
وچیزی در مقابل طلب نمی کند.
هرگاه بتوانیم برای دوست داشتن شرط نگذاریم
یک قدم بزرگ به طرف آموختن عشق بر داشته ایم...

 

مرسی که اومدی وبم

اینجا ازت تشکر کردم چون ی قول بهت دادم

این جمله ازش یادگاری مونده...

سراپای من از نوازش کسی  که لمس شدنی نیست لرزیده است

و اگر پایان به اینجا می آید,بگذار بیاید,

بگذار این سخن جدایی من باشد...     

         رابیندرانات تاگور


کجاست...

گرچه نیستی،‌

یــــــادت امـــا

تمام قـــد

بی رحمانه

میان دلـــــم ایستاده ... !

چاره ای کن!!!!

" تو " را کم داشتن کم نیست…



از شیمی چه آموخته ایم؟

یکم به جملات زیر فکر کنین.....

از شیمی آموخته ایم که هر چه فاصله ما از مرکز آفرینش و خالق هستی بیشتر باشد ، ما و نیستی ما آسانتر خواهد بود همانطوری که جدا کردن الکترون از دورترین لایه اتم آسانتر است.

من از چرخش الکترون ها به دور هسته آموخته ایم که کل جهان به دور مرکز هستی می چرخد و از حرکت پیوسته ذرات ( چه ارتعاشی چه انتقالی یا دورانی ) آموخته ایم که ثبات و سکون در آفرینش راه ندارد و پیوسته در مسیر تغییر ، تحول و تکامل هستیم.

از تلاش ذرات برای پایدار شدن متعجب شده ایم و دریافتیم که شعوری والا و اندیشه ای برتر در پس پرده هدایت گر نقش ها و طرح هاست ، از پیوند اتم ها برای پایدارشدن دریافتیم که اتحاد در مرز پایداری است

و

از گازهای نجیب کامل شدن را رمز پایداری یافتم. 

از بحث واکنشهای چند مرحله ای و زنجیری آموخته ایم که ما ذره های حد واسط مراحل زندگی هستیم که در یک مرحله واکنش متولد می شویم و در واکنشی دیگر می میریم و هدف آفرینش و خلقت فراتر از تولید و مصرف ماست..

((و از شیمی آموخته ایم که از دست دادن فرصت ها ، واکنش های برگشت ناپذیری هستند که تکرار انها میسر نخواهد بود))

...

تــمام هوا را بو مـی کشم

چشم مـیدوزم

زل مـی زنم...

انگشتم را بر لبان زمیـن می گذارم:

" هــــیس...

!مـی خواهم رد نفس هایش بـه گوش برسد...!"

امــــــــــا...!

گوشم درد مـیگیرد از ایـن همـه بـی صدایـی

دل تنگـی هایم را مچالـه مـی کنم و

پرت مـی کنم سمت اسمان!

دلواپس تو مـی شوم کـه کجای قصـه مان سکوت کرده ایـی

کـــه تو را نمی شنوم

گاهی

گاهی گمان نمیکنی ولی میشود ،

 گاهی نمی شود که نمی شود!

گاهی هزار دوره دعا بی اجابتست!

گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود!

گاهی گدای گدایی و بخت یار نیست!

گاهی تمام شهر گدای تو می شود!!!

 <دکتر شریعتی >

مجنون...

یک شبی مجنون نمازش را شکست بی وضو در کوچه لیلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود فارغ از جام الستش کرده بود

سجده ای زد بر لب درگاه او پر زلیلا شد دل پر آه او

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای بر صلیب عشق دارم کرده ای

جام لیلا را به دستم داده ای وندر این بازی شکستم داده ای

نشتر عشقش به جانم می زنی دردم از لیلاست آنم می زنی

خسته ام زین عشق، دل خونم مکن من که مجنونم تو مجنونم مکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم این تو و لیلای تو ... من نیستم

گفت: ای دیوانه لیلایت منم در رگ پیدا و پنهانت منم

سال ها با جور لیلا ساختی من کنارت بودم و نشناختی

عشق لیلا در دلت انداختم صد قمار عشق یک جا باختم

کردمت آوارهء صحرا نشد گفتم عاقل می شوی اما نشد

سوختم در حسرت یک یا ربت غیر لیلا برنیامد از لبت

روز و شب او را صدا کردی ولی دیدم امشب با منی گفتم بلی

مطمئن بودم به من سرمیزنی در حریم خانه ام در میزنی

حال این لیلا که خوارت کرده بود درس عشقش بیقرارت کرده بود

مرد راهش باش تا شاهت کنم صد چو لیلا کشته در راهت کنم

تولدم مبارک

امسال دیگه حوصله تولدم ندارم!!!!

ولی خب تولدم مبارک

دلم...


این دل که میگویند نمیدانم کجاست؟


اما گاهی عجیب میگیرد!

گاهی دلتنگ می شود!

گاهی هم چاره ای جز صبر ندارد

گاهی به در بسته میخورد و هر چه به هر جا میرود باز هم ...

این دل که میگویند نمیدانم کجاست مثل عقل مثل خدا ...

مثل خدا که نمیدانم کجاست

مثل خدا که تا به حال ندیدمش

مثل خدا که گاهی دلگیر میشوم از اینکه چرا سرش اینقدر شلوغ است که مرا فراموش کرده غافل از

اینکه من او را فراموش می کنم...

مثل خدا که گاهی عجیب دلتنگش میشوم

مثل خدا که گاهی میخواهم از همه چیز به او پناه ببرم

مثل خدا

اما خدا تو که بی مثالی!

میدانم که حرفم را فهمیدی میدانم که میفهمی چه میگویم

خدای بی مثال دلم گرفته ...دلی که نمیدانم کجاست !

شاید آمده پیش تو

دلم را پس نفرست فقط راه را نشانم بده تا من هم بیایم..

...؟؟؟؟


بابا جون؟


- جونم بابا جون؟

این خانمه چرا با مانتو خوابیده؟

- خب… خب… خب حتما اینجوری راحتتره دخترم

یعنی با لباس راحتی سختشه؟

- آره دیگه، بعضیها با لباس راحتی سختشونه!


پس چرا اسمشو گذاشتن لباس راحتی؟

- …….هیس بابایی، دارم فیلم میبینم

باباجون، کم آوردی؟!

- نه عزیزم، من کم بیارم؟ اصلا هر سوالی داری بپرس تا جواب بدم

خب راستشو بگو چرا این خانمه با مانتو خوابیده بود؟

- چون خانم خوبیه و حجابشو رعایت میکنه

آهان، پس یعنی مامان من خانم بدیه؟

- نه دخترم، مامان تو هم خانم خوبیه

پس چرا بدون مانتو میخوابه؟!

- خب مامانت اینجوری راحتتره !

اون آقاهه هم چون میخواسته حجابشو رعایت کنه با کت و شلوار خوابیده بود؟

- نه عزیزم، اون چون خسته بود با لباس خوابش برد

پس چرا خانمش که خیلی هم خانم خوبیه بهش کمک نکرد لباسشو در بیاره؟!

- چون میخواست شوهرش روی پاهای خودش بایسته

واسه همینه که شما نمیتونید روی پاهای خودتون بایستید؟!

- عزیزم مگه تو فردا مدرسه نداری؟

داری میپیچونی؟

- نه قربونت برم عزیزم،اما یه بچه خوب که وسط فیلم اینقدر سوال نمیپرسه؛باشه عسل بابا؟

اما من هنوز قانع نشدم

- توی این یک مورد به مامانت رفتی؛ خب بپرس عزیزم

چرا باباها توی تلویزیون همیشه روی مبل میخوابن؟

- واسه اینکه تختخوابشون کوچیکه، دو نفری جا نمیشن

خب چرا یه تخت بزرگتر نمیخرن؟

- لابد پول ندارن دیگه

پس چرا اینا دوتا ماشین دارن، ما ماشین نداریم؟

- چون ماشین باعث آلودگی هوا میشه، ما نخریدیم عزیزم

آهان،
یعنی آدما نمیتونن همزمان دوتا کار خوب رو با هم انجام بدن؛ اون آقاهه و
خانومه که حجابشون رو رعایت میکنن، باعث آلودگی هوا میشن، شما و مامان
که باعث آلودگی هوا نمیشین حجابتون رو رعایت نمیکنین؛ درست گفتم بابایی؟

- آره دخترم، اصلا همین چیزیه که تو میگی، حالا میشه من فیلم ببینم؟

باشه،
ببین بابایی اما تحت تاثیر این فیلمها قرار نگیری بری ماشین بخریها، به
جاش برو به مامان یاد بده حجابشو موقع خواب رعایت کنه که تو اینقدر موقع
جواب دادن به سوالاتم خجالت نکشی! باشه باشه ؟!

بحر طویل

، اي كه مرا مايه ي حظّيّ و سروريّ و ز هر عيب به دوريّ و چو يك پارچه

 نوريّ و به دل همچو بلوريّ و مبرّا ز غروريّ و پر از شعر و شعوري

،با دروديّ و سلاميّ و نويديّ و پياميّ و حديثيّ و كلامي ز رهِ دور، از اين

 عاشق رنجور، به تو اي دلبر مهجور، كه باشي به هنر شهره و مشهور

و نباشد به دلت جور و جفايي ، كه تو خود اصل وفايي و بهين شاعر

ماييّ و به درددل عشّاق دوايي، به چه حاليّ و كجايي، ز برم

 دور چرايي، ارچه ما را نبود طاقتِ هجرانِ رخَت اي مهِ زيبا،دارم

  اميد كه لطفِ ازلي در همه احوال بسي شامل حالت شده باشد

 و دگر همچو گذشته بشوي همره و مأنوس به سلم و خوشي

 و صدق و صفا و كرم و جود و سخا و دگر الطاف خدا دوركند ازتن

 تو رنج و بلا را! الغرض، تا تو در اين دهكده ي كوچكِ رايانه اي از

 بهر دل ملت بيداردل خويش، به افشاگري و شوخي و طنّازي

 و هم دادن آگاهي از اسرار مگو دست گشودي، همگان را به

 سخن هاي پر از شهد و شكر راغب و مشتاق نموديّ و به

 نيش قلمت گرد و غبار از رخ هر ناكس بي مغز و خرد پاك

 زدوديّ و هم از باطن بي مايه ي ارباب زر و زور و ريا پرده

 گشودي، دل اين بنده ي ناقابل دون پايه ي وادي هنر،

 گشت به شعرت

متمايل، چو تويي شمع محافل ، چو تويي مير قبايل ،

 چو تويي مرد هنر، شاعر كامل،چه شده تا دگر آن

 خامه ي جانانه ي خود را به لب طاق بهشتيّ و كلامي

 ننوشتي ، سرِ سوداييِ ما را به تبِ هجر بخستي ، دل

 ما را بشكستي و چو تيري ز كمان خانه ي وصل از كف

 تقدير  بجستيّ و به كنجي بنشستي؟! نبود تاب و توانم

، هله اي سروِِ ِ روانم،  كه دگر مركبِ شكوائيه در نامه ي

 اينترنتي خود بجهانم، سخن از هجر  و فراق تو برانم. چه

 شود گر ز رهِ بنده نوازي ز درآييّ و مر اين مرغ دلم  را به

 كرم، ناز و نوازش بنماييّ و كني ياد دگرباره انيس الرفقا را!

امان...

امان از این بوی پائیز و آسمان ابری!

که آدم نه خودش میداند دردش چیست

و نه هیچکس دیگری...

فقط میدانی که هرچه هوا سردتر میشود،

دلت آغـ ـوش گرمتری میخواهد!!!

تصویر یک عروسی قدیمی در چالوس

 

این تصویر مربوط به ۵۰ سال پیش است

...

               لحظه لحظه های عمرم پر دلواپسیه...

               چمدون آرزوهامو بگو دست کیه...؟؟؟؟

...

                                      به این روزای سردرگم

                    دارم وابسته تر میشم...

هنوزم حالم بده...

دیدم

به خواب نیمه شب

خورشید و

مه

را

لب به لب

تعبیر

این خواب

عجب

ای صبح خیزان

چون

کنید

نمی تونم...

اونوقی که ازم پرسید میتونی بهم زتگ و اس ندی

بش گفتم تو فقط ببخش

من میتونم...

الان واسه اینکه نمیتونم بش اس بدم مشکلی ندارم

از این دارم  داغون میشم

که اون تموم حس نفرتشو بدون هیچ حس دوست داشتنی

بم منتقل کرد...

حالم خیلییییییی بده...

جمعه دوتابروفن خوردم و صبح تا شب خوابیدم....

کاش اون منو دوست داشت...

کااااااااااااااااااااااااااااااااااش

کاش...

کاش غصه تموم میشد...

کاش گریه نمیکردم...

من باعث و بانیشم دنبال کی میگردم؟؟؟

تا حس منو دیدی احساس خطر کردی...

تا رازمو فهمیدی دنیا رو خبر کردی...

این حادثه تلخو از چشم تو میدیدم...

تو روی تو دنیا بود من پشت تو جنگیدم...

 

 

آهنگ ای کاش از محسن یگانه...

دیشب از ساعت ۱۲ تا ۸ صبح فقط همینو گوش دادم...

دیشب تا صبح یریز گریه کردم...

ولی وقتی اون داشت نفرتشو بروز میداد فقط خندیدم...

خندیدم تا اون عذاب وجدان نگیره...

فکر کنه که من عین خیالمم نیس...

فکر کنه که من داغون نمیشم...

مغزم داره منفجر میشه...

بغض داره خفم میکنه...

دلم میخاد بمیرم...

کاااااااااااااااااااااش...

...

امروز ظهر یه اسمس واسم اومد...

خدایا

خدایا ای کاش دروغ باشه

ای کاش یه شوخی بچه گونه باشه

...

خدایا آخه چرا؟؟؟؟؟

خدایا ای کاش دروغ باشه

لنگه های چوبی...

                           

                           لنگه های چوبی درب حیاطمان

                           گرچه کهنه اند و جیرجیر می کنند


                      ولی خوش به حالشان که لنگه ی همند !!

او...

او...

یک واژه ی سوم شخص مفرد نیست...

 او...

یک موجود ناشناخته است

 انسانی با هیچ راه نفوذ

   انسانی با دلی نیمه سنگی

  خودم هم نمیدانم او واقعا کیست...

...

من فقط ازش کمک خواستم...

اون حتی جوابم نداد...

دلم تنگ است...

             دلم تنگ است،

     دلم میسوزد از باغی که می سوزد

   نه د یداری،نه بیداری،نه دستی از سر یاری

    مرا آشفته میدارد، چنین آشفته بازاری ...

                 

به گمانم...

نه...نه...

گریه نمی کنم...

یک چیزی رفته توی چشمم...

به گمانم

یک خاطره است...

 

گل ها...

غروب شد ...

        خورشید رفت...

 افتابگردان دنبال خورشید گشت

ناگهان ستاره ای چشمک زد

 افتابگردان سرش را پایین انداخت

 اری گلها هرگز خیانت نمی کنند ....

قاصدک...

                           

                              دیگر قاصدک ها به دست ما نمیرسند !
                                   چون شرم دارند
                       پیغام چند نفر را به یک مقصد ببرند !

او...

                   " او "...
                   تنها یک...
                   ضمیر سوم شخص مفرد نیست...
                 " او "همه ی دنیای من است...