، اي كه مرا مايه ي حظّيّ و سروريّ و ز هر عيب به دوريّ و چو يك پارچه
نوريّ و به دل همچو بلوريّ و مبرّا ز غروريّ و پر از شعر و شعوري
،با دروديّ و سلاميّ و نويديّ و پياميّ و حديثيّ و كلامي ز رهِ دور، از اين
عاشق رنجور، به تو اي دلبر مهجور، كه باشي به هنر شهره و مشهور
و نباشد به دلت جور و جفايي ، كه تو خود اصل وفايي و بهين شاعر
ماييّ و به درددل عشّاق دوايي، به چه حاليّ و كجايي، ز برم
دور چرايي، ارچه ما را نبود طاقتِ هجرانِ رخَت اي مهِ زيبا،دارم
اميد كه لطفِ ازلي در همه احوال بسي شامل حالت شده باشد
و دگر همچو گذشته بشوي همره و مأنوس به سلم و خوشي
و صدق و صفا و كرم و جود و سخا و دگر الطاف خدا دوركند ازتن
تو رنج و بلا را! الغرض، تا تو در اين دهكده ي كوچكِ رايانه اي از
بهر دل ملت بيداردل خويش، به افشاگري و شوخي و طنّازي
و هم دادن آگاهي از اسرار مگو دست گشودي، همگان را به
سخن هاي پر از شهد و شكر راغب و مشتاق نموديّ و به
نيش قلمت گرد و غبار از رخ هر ناكس بي مغز و خرد پاك
زدوديّ و هم از باطن بي مايه ي ارباب زر و زور و ريا پرده
گشودي، دل اين بنده ي ناقابل دون پايه ي وادي هنر،
گشت به شعرت
متمايل، چو تويي شمع محافل ، چو تويي مير قبايل ،
چو تويي مرد هنر، شاعر كامل،چه شده تا دگر آن
خامه ي جانانه ي خود را به لب طاق بهشتيّ و كلامي
ننوشتي ، سرِ سوداييِ ما را به تبِ هجر بخستي ، دل
ما را بشكستي و چو تيري ز كمان خانه ي وصل از كف
تقدير بجستيّ و به كنجي بنشستي؟! نبود تاب و توانم
، هله اي سروِِ ِ روانم، كه دگر مركبِ شكوائيه در نامه ي
اينترنتي خود بجهانم، سخن از هجر و فراق تو برانم. چه
شود گر ز رهِ بنده نوازي ز درآييّ و مر اين مرغ دلم را به
كرم، ناز و نوازش بنماييّ و كني ياد دگرباره انيس الرفقا را!